همه چیز از همون غیبت ها و مسخره کردنای دور هم تو خوابگاه شروع شد....گلی به شوخی از اون حرف میزد و ما میخندیدیم.( آخه تو خوابگاه یکی از راههای گذران اوقات فراغت متاسفانه همین غیبت و مسخره کردنه..میدونم حق الناسه ،گناه کبیرس و نباید اینقدر راحت عادی جلوش داد..خوب آخرشم گلی نتیجشو دید دیگه)... کم کم ملاقاتاشون تو محوطه شروع شد. درباره هر موضوع بی ربط و باربطی تو محوطه دانشگاه به اون کوچیکی جیک تو جیک هم حرف میزدن..
هر دوتاشونم کله خر بودن و علنا میگفتن که حرف بقیه برامون اصلا مهم نیست. توی کلاس مینشستن جفت همو خلاصه به شدت تابلو بودن. دیگه از هر فرصتی برای صحبت استفاده میکردن . گلی میگفت من فقط به عنوان یه همکلاسی با شخصیت براش احترام قائلم و بیشتر از اون باور کنین که هیچی بینمون نیست .در حالی که هممون میدونستیم که هست ! کم کم رابطشون خصوصی تر شد و به رد و بدل کردن شماره تلفن و یه قرار ملاقات خصوصی و نهایتا خواستگاری کشید.
تا اینجاش ممکنه خیلی عادی به نظر بیاد اما اون چیزی که منو وادار به نوشتن کرد از اینجا به بعدشه. بعد از مطرح شدن اون تقاضا گلی دیگه اون گلی سابق نبود. تصمیم دارم تو یاداشتای بعدی بگم گلی ای که اینقدر دنبال درس و علم و فعالیتهای جانبی مفید تو دانشگاه بود این روزا
ذهنش چه قدر بد درگیرشده .فقط به علت یه سری اشتباه. اشتباهاتی که اگه مرتکب نمیشدن الان حال دوتاشون بهتر بود..اشتباهاتی
که ممکنه هر کسی مرتکب بشه و مطمئنا عواقب بدی داره
.
.
.