سفارش تبلیغ
صبا ویژن



زمستان 1386 - این روزهای ماندگار...






درباره نویسنده
زمستان 1386 - این روزهای ماندگار...
ساغر
سالهایی که دارم میگذرونم به اعتقاد خودم بهترین سالهای عمر یه انسانه..دهه سوم زندگی. عمده روزهای این دهه رو تو خوابگاه دانشجویی و دور از خانواده و در کنار ادمهایی میگذرونم که ممکنه جرء مهمترین معلمای زندگیم بشن..... تا حالا فکر میکردم هر مساله ای غیر از درس! که توی دانشگاه ذهن ادمو درگیر کنه حاشیه است و باید ازش دوری کرد...اما خوب که فکر میکنم میفهمم که تا به حال خیلی از اتفاقاتی که تو دانشگاه و خوابگاه افتاده درس گرفتم اون درسا رو میخوام بنویسم تا دیگرون هم توش شریک بشن. همین
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
بهار 1387
زمستان 1386


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
زمستان 1386 - این روزهای ماندگار...


لوگوی دوستان

وبلاگ فارسی

آمار بازدید
بازدید کل :7552
بازدید امروز : 1
 RSS 

   

 

گلی ما در عرض دو هفته چقدر پیر شد...
من میدیدم دیگه از اون همه شور و هیجان و انرژی هیچ خبری نیست
گلی داشت به مساله مهمی فکر میکرد.
شاید یکی از مهم ترین مسائل زندگی هر
 .انسانی ازدواج باشه اما درست فکر کردن
بهش هنری میخواد که گلی نداشت.
حیف که این وبلاگو به هیشکی معرفی نکردم وگرنه میشد همه
دوستامون بیان بگن که گلی چقدر اذیت شد.....چقدر حرف شنید .
 شبا تو خواب آروم و قرار نداشت.با اینکه ظاهرش
آروم بود اما میدیدیم از درون داره آب میشه . ...
دلیلش عادت بود یا عشق یا هوس یا هرچیزی دیگه ای.مهم نیست.
 مهم اینه که میتونست نذاره اینجوری بشه.الانم که اینقدر به هم
ریخته طبیعیه. اخه داره به کسی فکر
 میکنه که هیچ تضمینی واسه خوشبخت شدن با اون نداره.وقتی 3ترم بیشتر
 نیست اومدیم دانشگاه من موندم که اینا چه طور همدیگه رو شناختن؟
 . اون هنوز خانوادشم خبر ندارن و حالا نه سربازی رفته نه شغل داره و
ممکنه هزار تا مشکل سر راهشون باشه.
گلی جون برا چی اینقدر خودتو درگیرش کردی؟
چرا باهاش حرف میزنی؟چرا امید وارش میکنی؟تو حق داری به هر خواستگاری بگی نه.
ولی حق نداری هیشکی رو امیدوار کنی و بعد بگی نه!.اینو کاش زودتر بفهمی
گلی چرا  کاری کردی که ما که دوستاتیم حس کنیم دیگه نمیشناسیمت؟.
راستی چقدر شبیه اون شدی...عصبی پرخاشگر مغرور...
.
....!.

 


 



نویسنده » ساغر » ساعت 8:2 عصر روز شنبه 86 اسفند 25

همه چیز از همون غیبت ها و مسخره کردنای دور هم تو خوابگاه شروع شد....گلی به شوخی از اون حرف میزد و ما میخندیدیم.( آخه تو خوابگاه یکی از راههای گذران اوقات فراغت متاسفانه همین غیبت و مسخره کردنه..میدونم حق الناسه ،گناه کبیرس و  نباید اینقدر راحت عادی جلوش داد..خوب آخرشم گلی نتیجشو  دید دیگه)... کم کم ملاقاتاشون تو محوطه شروع شد. درباره هر موضوع بی ربط و باربطی تو محوطه دانشگاه به اون کوچیکی جیک تو جیک هم حرف میزدن..
هر دوتاشونم کله خر بودن و علنا میگفتن که حرف بقیه برامون اصلا مهم نیست. توی کلاس می‏نشستن  جفت همو خلاصه به شدت تابلو بودن. دیگه از هر فرصتی برای صحبت استفاده میکردن . گلی میگفت من فقط به عنوان یه همکلاسی با شخصیت براش  احترام قائلم و بیشتر از اون باور کنین که هیچی بینمون نیست .در حالی که هممون می‏دونستیم که هست ! کم کم رابطشون خصوصی تر شد و به رد و بدل کردن شماره  تلفن و یه قرار ملاقات خصوصی و نهایتا خواستگاری کشید.

تا اینجاش ممکنه خیلی عادی به نظر بیاد اما اون چیزی که منو وادار به نوشتن کرد از اینجا به بعدشه. بعد از مطرح شدن اون تقاضا گلی دیگه اون گلی سابق نبود. تصمیم دارم تو یاداشتای بعدی بگم گلی ای که اینقدر دنبال  درس و علم و فعالیتهای جانبی مفید تو دانشگاه بود این روزا
ذهنش چه قدر بد درگیرشده .فقط به علت یه سری اشتباه. اشتباهاتی که اگه مرتکب نمی‏شدن الان حال دوتاشون بهتر بود..اشتباهاتی
که ممکنه هر کسی مرتکب بشه و مطمئنا عواقب بدی داره
.
.
.

 



نویسنده » ساغر » ساعت 1:22 صبح روز پنج شنبه 86 اسفند 23